تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
یک سال دور از فرزند

تو بگو! دیدن داغ جوانی رعنا و رشید، درد کمیه؟

این که سرِ فرزند شهیدت رو توی دامن بگیری... نه! این که استخوان‌های تكيده‌ی شهیدت رو بعد از سال‌ها بگذارن جلوت و بگن این همون فرزند خوش قد و بالاته... بازم نه! این که بگن فرزندت پرکشیده اما حتی پاره استخوانی ازش نتونستیم پیدا کنیم، و ممکنه یکی از همین مفقود الاثرهایی باشه که آوردن... و باز هم نه! اگر بهت بگن فرزند جوانت، چنان پاره پاره شده که حتی پاره استخوانی هم ازش باقی نمونده که به جای پیکرش تقدیمت کنیم...

درست یک سال می‌گذره از روزی که پر کشیدی و رفتی. از پروازی زمینی شروع کردی و به عروجی آسمانی رسیدی. می‌تونستی خلبان هواپیمای باری ارتش باشی و بعد از چند سال پرواز، بیای توی پروازهای تجاری به یه نون و نوایی برسی، اما انتخاب تو این نبود. تو راهت رو انتخاب کرده بودی،‌ همون روزی که پرواز با جنگنده رو انتخاب کردی. تو رفتی و به خواسته‌ی همیشگیت رسیدی. در این شکی نیست که تو خواستی و چون خواستی توانستی. اما با این انتخاب تو چی به دل مادرت گذشت... و چه غمی بر دل همسر جوانت نشست... فقط خدا می‌دونه و بس...

توی این یک سال، بارها و بارها مادر بزرگوارت رو دیدم و پای حرف‌هاش نشستم. سیده‌ی کریمه‌ای که همیشه لبخندِ روی لبهاش آرامش‌بخش قلوب ماتم‌زده‌ی ماست. مادری که مثل همه‌ی مادرهای شهدا، اگرچه غمش از کوه سنگین‌تر، و داغش از گدازه‌های آتش‌فشان، جانگدازتره، اما در دلش آرامش و طمئنینه‌ای هست که طوفان‌ها و دریاها هم نمی‌تونن تکونش بدن.

دیروز روز مادر بود مرتضی جان. روز ولادت جده‌ی مادری شما. حتماً دل مادرت پر می‌کشید برای این که یک بار دیگه بهش زنگ بزنی و روز مادر رو بهش تبریک بگی. اگرچه برادرات هستن و دور و برش رو خالی نمی‌گذارن؛ اما هر گلی بوی خودش رو داره؛ به خصوص اگر گلی بهشتی و اردیبهشتی باشه. حتماً همسرت انتظار دریافت هدیه‌‌ای ولو کوچک از طرف تو رو داشت. هدیه‌ای که فقط به بهانه‌ای بگویی قدردان صبر و همراهیش هستی.

جات خالی بود آقا مرتضی. جات حتماً پیش مادر و همسرت خالی بود. پیش مادری که آرزو می‌کند فرزند رشید و بلندبالاش، سرش رو روی زانوی پیرش بگذاره و این فرصت رو به مادر بده که همچنان مثل طفل کوچکی، دست نوازش بر سر فرزندش بکشه. جات خالی بود تا مادرت یک بار دیگه قامتت رو برانداز کنه و قربان صدقه‌ی چهارمین پسرش بره. چهارمین پسری که حالا بزرگ خانواده است...

حالا که ما در داغ تو نشسته‌ایم و گرد مزار تقریباً خالی تو به یادت جمع میشیم؛ حالا که تو از محضر خداوند ناظر بر حال و روز مایی و می‌بینی که خدا در ازای غمی که بر دل پدر و مادرت وارد شده چه پاداشی براشون در نظر گرفته، حالا بیا و دست ماها رو هم بگیر. بیا و برای چند لحظه از محضر خدایی که سر سفره‌ی کرمش نشسته‌ای لقمه‌ای به کام روح و جان ما بفرست. بیا و نظر لطفی به ما فقرا کن. بیا و وساطت ما رو پیش سالار شهیدان کن.

از کودکی از پدرم که دست پدربزرگ و مادربزرگم رو می‌بوسید، آموختم که دست پدر و مادر شهدا رو باید بوسید و خاک پاشون رو باید سرمه‌ی چشم کرد. حالا این افتخار رو دارم که دست سه مادر شهید رو که از محارم من هستند می‌تونم ببوسم. دستشون رو می‌بوسم به این امید که من رو هم به عنوان فرزندشون قبول کنن، و از خدایی که به فرزندشون توفیقی به این بزرگی عطا کرد بخوان ما رو هم از این توفیق، و از این فلاح ابدی و رستگاری بزرگ بی‌نصیب نگذاره...

 

من در کنار مادر شهید مرتضی پورحبیب و مادر شهید ابراهیم تبرائی

 

 

پ.ن.:

این شعر زیبا از مهدی سیار و نوای زیباتر حاج میثم مطیعی، هدیه‌ی من به همه‌ی کسانی که دلشون با خوندن این متن ذره‌ای لرزید...

در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون

یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون

می ترسم آخر حاجت خود را نگیرم

ناکام و از ره مانده در بستر بمیرم

آه ای شهادت !  هر دم به یادت

تا کی بسوزیم و بسازیم آخرین سان

چون شمع جامانده به گلزار شهیدان

ای شوق در دل مانده، ای رویای شیرین

ای آرزوی روزهای خوب دیرین

ما بی قراریم ، چشم انتظاریم

تا در رکاب یار دست از جان بشوییم

یا نائبش فرمان دهد لبیک گوییم

هر جا شهیدی هست میقات حضور است

هر پرچم سرخ از علامات ظهور است

می آید آری   صبحی بهاری

تا دشت را از دست خار وخس بگیرد

تا کعبه را از بت پرستان پس بگیرد


کاش اون صبح نمی رسید...کاش فردایی در کار نبود...

خدایا..دلم گرفته از همه ی روزهای اول اردیبهشت.همیشه ماه اردیبهشت رو دوست داشتم چون هر دوتامون اردیبهشتی بودیم اما حالا از این ماه متنفرم چون من رو داغدار عزیزترین کسم کرد.یادم میاد یکی یکی خاطره ها خاطره اخرین دیدارمون.... اه ای خدا ...کاش مرتضای من نمی رفت کاش دوباره برمی گشت کاش....

شب تا ساعت تقریبا 2 بیدار بودیم مرتضی سخت مشغول مطالعه و تمرین پروازی بود.اون شب دو بار خواب پریشون دیدم.تو خواب مرتضی رو دیدم رو به روم ایستاده لبخند میزنه اما ترسی در خوابم داشتم که باعث میشد از خواب بیدار بشم اما تو حالت خواب و بیداری صدای مبهمی به گوشم میرسید که می گفت:بلند شو..بلند شو..

از شدت ترس مرتضی رو بیدارش کردم.از ترس فقط گریه می کردم مرتضی هم برای اینکه اروم بشم دو صفحه با صدای بلند قران خوند.هنوز صداش تو گوشم.وقتی چشامو باز کردم دیدم مرتضی لباس پروازشو پوشیده و صدام میزنه...خانومم پاشو وقت نمازه.طبق عادت همیشگی پشت سرش با هم نماز صبح خوندیم...اخرین نماز باهم بودن...اما هنوز ترس خواب و اون صدا در وجودم بود.

چای اماده کردم.مرتضی بر خلاف روزهای قبل عجله زیادی برای رفتن داشت.پشت هم تمرین پروازشو زیر لب تکرار میکرد. همیشه قبل رفتنش بیشر با هم صحبت می کردیم اما اون صبح پای موندن نداشت.

اماده شد تا در رو باز کنه.گفتم:صبر کن حداقل چایی تو بخور بعد برو..گفت نه دیر میشه باید سر ساعت 6 پای هواپیما باشم.قران اوردم .مرتضی قران رو بوسید مثل بیشتر وقتها سوره توبه اومد.ی نگاهی به من کرد و گفت:الله اکبر بازم توبه اومد..ایه(62 تا72 ) که بعد رفتنش نشستم اون ایه و معنیشو خوندم کار همیشگیم بود..

چادر پوشیدم اومدم بیرون تا بدرقش کنم هوا هنوز تاریک بود.بندهای پوتینش رو داشت می بست نگاهم به مرتضی بود..ای خدا من نمیدونستم این اخرین بار که می تونم ببینمش.. شوخی کردم باهاش گفتم:هیچ وقت جلو دوربین نیستی اگه رئیس جمهور تو پایگاه اومد سعی کن جلو دوربین باشی.خندید و گفت:من جز سربازای گمنامم به خاطر همین قسمت نمیشه.به من گفت:امروز نهار درست کن با هم میریم بیرون.اما دیدارمون و زندگیمون تو اون روز متوقف شد.

مرتضی با یک خداحافظی کوتاه و با عجله رفت...خدایا کاش نمی رفت..استرس و دلهره ای داشتم.تو پایگاه همیشه صدای هواپیما وقت اوج گرفتن خیلی زیاد بود.صدای بلند شدن هواپیما رو شنیدم نگرانیم بیشتر شده بود.پشت هم ایت الکرسی می خوندم تا خوابم برد.حدود ساعت 10 بود تا بیدار شدم فورا به موبایلش تماس گرفتم اما جوابی نمیداد.... پیام میدادم جوابی نیومد...ساعت 12 بود دو تا از دوستام که شوهراشون همکار شوهرم بودن به بهانه مهمونی سرزده اومدن پیشم.رفتارشون مثل قبل نبود از همه چیز اطلاع داشتند.

مدام اصرار می کردن بزن شبکه خبر ببینیم چی میده..تا شاید از طریق اخبار من متوجه بشم.من گوشیم دستم بود پشت سر هم به مرتضی زنگ میزدم پیام میدادم اما جوابی نمی داد.نگرانیم بیشتر شد به دوستام گفتم شوهراتون از مرتضی خبری ندارن اخه امروز مرتضی پرواز داشته نمیدونم چرا جواب نمیده.اونها به بهانه اینکه تو تالار پایگاه مراسم می خواستن منو ببرن بیرون تا از ماجرا با خبر بشم.اما من شک کردم گفتم نه اگه مراسم باشه مرتضی به من می گفت بازم به گوشیش زنگیدم اما جوابی نداد.

به اصرار منو کشوندن بیرون.تو حیاط اون محوطه دوستای مرتضی رو دیدم که سرشون پایین و دارن گریه می کنن.خانوماشون دستمو گرفتن گفتن ی چیزی می خوایم بهت بگیم فقط گریه نکن من قلبم داشت کنده میشد تمام تنم می لرزید گفتن:مرتضی و استادش تو هوا گم شدن هنوز خبری ازشون نیست دارن دنبالشون می گردن.اسمون دور سرم چرخید افتادم زمین نمیدونستم چیکار کنم.با تمام وجودم گریه میکردم به دوستای شوهرم و خانوماشون التماس میکردم منو ببرن ابدانان پیش مرتضی اونها فقط گریه میکردن نمیدونستن چطور به من بفهمونن که مرتضی دیگه رفته...

شب خبر قطعی به من دادن...چه لحظه و روز و شب سختی بود تو غربت شنیدن شهادت و از دست دادن عشقت که تموم دنیام بود حاضر بودم جون بدم واسش اما تو اون غربت کاری از دستم بر نمی امد چقدر سخته.....باورم نمیشد که از دست دادمش دست به دامن کسایی میشدم تا شاید خبر بیارن که زندست.

هیچوقت اون لحظه ها و اون روزهای دردناک از جلوی چشام کنار نمیره.تمام وجودم اتیش میگیره مرتضام عزیزم سوخت خدایا دلم میخواد داد بزنم چرا حسرت دیدنش تو دلم موند.زمان دفنش التماس میکردم بزارین صورتشو ببینم اما به من میگفتن اون سر نداره خدایا دلم داره اتیش میگیره یعنی شوهر خوشگلو خوبم هیچی ازش باقی نموند .حتی یاداوریش منو به جنون میکشونه....خدایا صبر زینبی عطا کن....

 

 


کوه پر از غم

کوه پر از غم

تا چشم می دید کوه بود و دشت پر از شقایق.

 

صبح دوشنبه 1 اردیبهشت تو محل حادثه شهادتش بودم.اون روز مرتضی اونجا حضور داشت اینو با تمام وجودم حس می کردم.به همراه مردم خوب شهر سرابباغ و یکی از پرسنل های پدافند ابدانان به سمت کوه فیلمان رفتیم.تو مسیر فقط کوه دیده می شد.نزدیک ونزدیک تر شدیم روحم از بدنم داشت جدا می شد انگار تازه مرتضی شهید شده بود.خاطرات 1 اردیبهشت پارسال دوباره زنده شد.....

تا قسمتی ماشین می تونست بیاد همه پیاده شدیم گریه امونم نمیداد.از اون کوه متنفر شده بودم مثل دیوانه ها سمت کوه می دویدم اما کوه انقدر دور بود که نمیتونستم بهش برسم.مادرشوهرم و مادرم و من وپدر شوهرم نمیدونستیم چیکار کنیم خیره شدیم به کوهی که عزیزترین کسمون و بلعید با تمام وجودمون گریه می کردیم هر کدوم یک طرف گریه می کردیم تو سر وسینه میزدیم سمت کوه پیاده راه افتادیم.اون کوه اون صحنه شهادتشون خیلی غریب و دردناک بود.

من قبل از اینکه اون کوه وببینم.قبلا تو خواب اون کوه و دیدم عین خودش بود هواپیمابالای کوه سالم بود.مرتضی و اقای طحان نظیف و دیدم که زیر یک درختی کنار یک رودی زلال نشستن.از شهردار پرسیدم این محوطه رود یا چشمه ای هست؟گفتن بله چند تا چشمه داره یک رودی هم داشت که از سمت همون کوه می امد ولی خشک شده بود.

دلم می خواست برم..برم..تا به کوه برسم خاکشو بگیرم ببوسم اخه مرتضام تکه تکه شد...خاک اونجا شد..خداااایا چقدر غریبانه چقدر دردناک شهید شدن....به زور مارو از اونجا بردن.دلم می خواست همون جا جون بدم.بعداز ظهر همون روز مردم شهر سرابباغ یک مراسم بسیار باشکوهی گرفتن مردم شهیدپرور و مومنی بودن.

خانوماشون می گفتن:اون روز حادثه صدای انفجار بلندی امد همه از ترس اومدیم بیرون همه رفتیم سمت کوه مردهامون رفتن بالای کوه پسرامون با دیدن اون صحنه و طرز شهادتشون سه روز تب کردن.می گفتن:ما اون روز مراسم عزاداری باشکوهی برای این دو شهید گرفتیم.

موقع برگشت پچ شکل تایگر که رو سینش بود چوپان همون حوالی پیدا کرده بود. و یک تیکه لباس که یک مقداریش سوخته بود و خاک اون کوه و به ما تحویل دادن...خدایا با دیدن اون پچ داشتم دیوانه میشدم سالم بود فقط رنگش تار شده بود بغض داشت خفم میکرد...موقع برگشت از اونجا رفتیم دزفول سا عت 23 از اونجا پرواز داشتیم.

وقتی به در پایگاه هوایی رسیدیم دلم میخواست داد بزنم...یاد روزهای خوب زندگی با مرتضی افتادم که چقدر زود به پایان رسید..خیابونای پایگاه خونمون خاطرات و برام دوباره تازه کرد...

من و ببخشید اگر ناراحتتون کردم.از دست دادن عزیز خیلی سخته.با همه این درد و مصیبت فراقش خدا را شاکرم و افتخار می کنم که شوهرم یک غیور مرد خلبان شجاع بوده وشهید در راه حق شده و روزی خور خوان رحمت الهی وبه درجه بالایی هم تو این دنیا وهم تو اون دنیا رسیده.

از همه ی مردم خوب شهر سرابباغ که زحمت زیادی برای این دو شهید عزیز کشیدند و کمال همدردی و به جا اوردند ممنونم امیدوارم سلامت وپایدار باشند.

 

 

 


ليست صفحات
تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد